![]() |
آفرينش به حق بپا شده است
«خلق السموات و الارض بالحق» .اين در واقع فلسفه خلقت است:آسمانو زمين را به حق آفريده است.نقطه مقابل حق چيست؟باطل.باطل هماناست كه به آن پوچ،بىمعنا و بى محتوا مىگوييم.هر شىء بى محتوا را بهاعتبارى باطل و به اعتبارى عبث مىگوييم.امروز اصطلاح«بى معنا»بيشترشايع شده است و من در اينجا از همين اصطلاح رايج استفاده مىكنم.
دو كلمه«معنىدار»و«بى معنا»از كجا گرفته شده است؟الفاظى كهبشر در محاورات خود به كار مىبرد الفاظ معنى دار است و قبلا اين لغاترا براى معانىاى وضع كردهاند.مثلا اگر مىگويم«آب»،اين«آبه علاوه بساكن»يك معناى قراردادى دارد كه همان ماده سيالى است كه مورداحتياج انسان است.همين طور است اگر مىگويم خانه،زمين و يا آسمان.
ولى ممكن است كسى لغتى از خودش بسازد-مثل بعضيها كه شوخىمىكنند و الفاظى كه هيچ معنى ندارد پشتسر يكديگر رديف مىكنند-وكلمهاى را به كار ببرد كه شما در هر كتاب لغتى هم بگرديد آن را پيدانكنيد،چون اساسا معنى ندارد يعنى پوچ و تو خالى است;فقط لفظ استو هيچ محتوايى ندارد.
اين اصطلاح در باب كارها هم-كه امورى واقعى هستند-به كارمىرود.اگر انسان كارى را براى رسيدن به حقيقتى كه مقتضاى طبيعت وفطرت انسان است(يعنى كمال انسان به آن بستگى دارد)انجام دهد اينكار«با معنا»ست.مثلا يك دانشآموز به مدرسه مىرود.براى چه؟ (اين«براى»فورا پشتسرش مىآيد)براى اينكه درس بخواند و با سواد بشود.
چرا مىخواهد با سواد شود؟زيرا آدم بىسواد بىخبر است و بسيارىچيزها را نمىفهمد.يك دانشآموز مىرود و با معلومات مىشودبراى اينكه علم پيدا كند.اين را مىگوييم يك كار«با معنى»;كارى كهمعنىاش هم در آن هست;زيرا اين كار مقدمهاى استبراى رسيدن بهچيزى كه خير است.
اين خيرها در نهايتبه كجا مىرسد؟به جايى مىرسد كه آن خير،بالذات است و ديگر در آنجا چرا ندارد و منطق الهى و منطق مادى در اينجهت تفاوتى ندارند.همان مساله مدرسه رفتن يك دانش آموز را دنبالمىكنيم:يك كودك چرا مدرسه برود؟براى اينكه درس بخواند.براى چهدرس بخواند؟تا داراى سواد و معلومات بشود و بعد رشتهاى مثل رشتهفنى را انتخاب كند. براى چه رشته فنى را انتخاب كند؟براى اينكه مهندسشود.براى چه مهندس شود؟(در اينجا دو جنبه فردى و اجتماعى پيدامىكند.حال كه جنبه فردى را در نظر مىگيريم).اگر مهندس شود ماهىچندين هزار تومان حقوق مىگيرد و بعد از آن مىتواند يك زندگى خيلىمرفه و خوبى براى خودش ترتيب دهد و خوش زندگى كند.براى چهخوش زندگى كند؟ ديگر«براى»ندارد;در منطق مادى آدم همه چيز رامىخواهد براى اينكه در دنيا خوش زندگى كند.در اين مسير كه حركتكنيم بالاخره مىرسيم به چيزى كه آن چيز ديگر براى خودش است،يعنىخوشى زندگى فردى در منطق فردى;اين ديگر آخرين حد است.
همچنين است اگر كسى از راه منطق اجتماعى وارد شود:يك فردمهندس مىشود تا بعد بتواند كارهاى خيلى مهم انجام دهد و به جامعهخودش خدمت كند و چنين افرادى مىتوانند جامعه خود را از جامعهخارجى بىنياز كنند تا ديگر احتياج نداشته باشيم هر چيزى را از خارجوارد كنيم و مىتوانيم مستقل شويم.مستقل شويم كه چه بشود؟براى چهمستقل شويم؟براى اينكه جامعه ما هم ترقى كند و ما هم به سطحجامعههاى ديگر برسيم و بلكه از آنها هم جلو بيفتيم.براى چه جلوبيفتيم؟پاسخ داده مىشود كه ديگر«براى»ندارد،اينها امورى است كه بشربه فطرت خودش آنها را مىخواهد مثل سعادت اجتماع;اين ديگرخودش خير مطلق است.
حال كسى را فرض كنيد كه با منطق آخرتى محض بخواهد صحبتكند.مىگويد فلان كار را مىكنم براى اينكه خدا دستور داده است و اگردستور خدا را اطاعت كنم خدا از من راضى است.اگر اطاعت كرديم وخدا راضى شد بعدش چه مىشود؟بعد كه خدا راضى شود سعادت دارين(دنيا و آخرت)را به دنبال دارد.فرض كنيم به سعادت دارين نائل شديمبعدش چه؟ مىگويد:ديگر«بعد»ندارد،مگر سعادت هم بايد بعد داشتهباشد؟مگر انسان سعادت دارين را كه داشتباز آن را هم بايد براى امر ديگرى بخواهد؟
اين است كه هر منطقى را كه شما دنبال كنيد به جايى مىرسد كه ديگرآنجا خود بشر مىايستد،اما نه از باب اينكه راه ندارد كه جلو برود،بلكه ازباب اينكه به نهايت رسيده است.
نقطه مقابل،كار پوچ است;كارى كه همان قدم اولش لنگ مىزند.
مثالهاى متعارفى در اين مورد ذكر مىكنند.معمولا اغلب اشخاص ايننوع اعتيادها را دارند: يكى عادتش اين است كه با انگشترش بازى مىكند،ديگرى عادتش اين است كه با تسبيحش بازى مىكند و سومى با ريششبازى مىكند.مىپرسيم براى چه با ريشتبازى مىكنى؟ مىگويد الكى.
اين«الكى»يعنى پوچ،بيهوده.اين قبيل كارها از همان قدم اول«براى»
ندارد تا به قدم دوم برسد.كارى است كه فقط همان كار است و براى هيچانجام شده است، كارى است غير حكيمانه،غير عاقلانه.اگر انسان كارىانجام دهد كه اگر از او بپرسند براى چه چنين مىكنى،«براى»نداشته باشد،اين كار را مىگوييم پوچ،باطل.
بر مىگرديم به كارهاى با معنا و غير پوچ.آنجا كه در آخر،امرى مثلسعادت فرد مطرح مىشود معنايش اين است كه اين امر يك كمال است.
خود كمال ديگر براى انسان مطلوب بالذات است و نه تنها براى انسانبلكه در عالم خلقت[كمال،مطلوب بالذات است].
قرآن منطقش اين است كه خلقت آسمانها و زمين از آن جهت كهمنتسب به ذات حق ستيك كار پوچ و بيهوده نيست.اين يك امر بديهىاست كه هر چيزى وجودش كمال است و نيستىاش نقص.وجود عالم برعدمش رجحان داشته استيعنى نفس وجود دادن به آن كمال بوده استو علاوه بر اين چون عالم ما عالم حركت است و هر موجودى بايد تدريجابه منتهاى كمال خود برسد پس خدا عالم را خلق كرده است تا موجودات به نهايت كمال خودشان برسند.قرآن حرفش اين است كه نه تنها انسانبلكه همه موجودات قافلهاى هستند كه به طرف عالم آخرت حركتمىكنند و براى همه آنها عالم آخرت هست.اگر نشئه بعد از اين دنيا كهنشئه بقا و جاودانگى است و نشئهاى است كه كشتهها در آنجا به ثمرمىرسد نبود،كار اين دنيا عبثبود،همان طور كه اگر دوره كشت داشتهباشيم و دوره درو نداشته باشيم عبث است. خدا خلقت را به حق آفريدهاست و خلقت پوچ نيست و معنا دارد.روح آخرت يعنى بازگشت اشياء بهسوى خداوند;از خداوند به وجود آمدهاند و به خداوند باز مىگردند.اگراز خدا به وجود مىآمدند و به خدا باز نمىگشتند،خلقتباطل بود.
يك مقدمه براى قيامت همين مساله است كه آفرينش به حق بپا شدهاست،آفرينش پوچ و باطل نيست،آفرينش«براى»دارد.اما بايد توجهداشت كه اين در فكر كوچك ماست كه به سعادت فرد و سعادت اجتماعكه مىرسيم در اين نقطه مىايستيم،ولى اگر كسى اين«براى»ها را خوبتعقيب كند مىبيند آن چيزى كه همه«براى»ها به آنجا منتهى مىشود خودخداست;آن نهايتى كه وقتى به آنجا مىرسند ديگر آنجا نهايت كار است وآنجاست كه همه چيز به پايان مىرسد خداى متعال است.خداى متعالخودش حق است و خلقت را كه به حق آفريده است در واقع اين گونهاست كه خلقت را به سوى خود آفريده است.
نظرات شما عزیزان:

