![]() |
داستان طبيب و اهل ده
داستان معروفى است:مىگويند مردم دهى مبتلا به خارشبدن بودند.طبيبى اتفاقا آمد از آن ده عبور كند،بيمارى اينها را شناختو دواى اين بيمارى را مىدانست.ولى اينها به اين بيمارى عادتكرده و انس گرفته بودند،و خوگرفته بودند كه دائما بدن خودشان راخارش بدهند.طبيب گفت من حاضرم شما را معالجه كنم،به خيالاينكه همه،پيشنهاد او را مىپذيرند.داد و فرياد مردم بلند شد كه بلندشو از اينجا برو!تو از جان ما چه مىخواهى؟!ولى طبيب مىدانستكه اينها مريض هستند و به تدريج با لطائفى ابتدا توانستيك نفر رابفريبد و او را معالجه كند.بعد كه آن شخص معالجه شد ديد حالا چهحالتخوبى دارد!اين چه كارى بود كه دائما داشت زير بغل يا سينه و يا پايش را مىخاراند.به همين ترتيب افراد ديگرى را نيز معالجه كرد تايك نيرويى پيدا كرد.وقتى كه نيرو پيدا كرد همه را مجبور به معالجهكرد.حالا آيا مىشود گفت كه اين طبيب كار بدى كرد و مردمدلشان آنطور مىخواست؟!دلبخواهى كه ملاك نشد!ممكن استانسانى از روى جهالت دلش بخواهد مريض بشود.
نظرات شما عزیزان:

